عقربه های ساعت شش و نیم عصر را نشان می دهد. اما هنوز کسی نیامده است. دلهره عجیبی دارم نکند کسی نیاید... نکند برنامه آنطور که باید پیش نرود. اگر برق در این گرمای تابستان برود چه...
اعوذ بالله می گویم و فکرم را خالی میکنم از همه افکار مزاحم. دانیال را بلند صدا میزنم (همه چیز آماده است؟) از دور لبخندی میزند تا دلم قرص شود. دوباره همه کارها را در ذهنم چک میکنم.
ساعت هفت شده و هنوز کتابشهر خلوت تر از یک برنامه قرعه کشی است. اما نباید برنامه با تاخیر شروع شود. صدای صوت دلنشین قرآن دلم را آرام می کند. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ...بسم الله الرحمن الرحیم ...ن والقلم و مایسطرون....
سر برمی گردانم مهمان ها دارند یکی پس از دیگری می آیند و کم کم جمعیت از صندلی ها هم زیادتر می شود. شلوغ تر از آنچه فکرش را می کردم. بیش از 130 نفر در فروشگاه... صحبت های مجری مرا به خود می آورد انگار حرف آشنایی میزند، "امروز کتابخوانی و علم آموزی نه تنها یک وظیفه ملی بلکه یک واجب دینی است" سخنی از مقام معظم رهبری که همیشه برای دیگران گفته ام و حالا او برای حاضرین می گوید و چقدر این کلام برایم دلنشین است. یادم می افتد به حرف مهدی که دیروز می گفت وضو یادمان نرود برای این واجب دینی.
نوبت می رسد به معرفی مرکز نون والقلم و گزارش کارهای مرکز و قرار بود که گزارش مسابقه را سید بدهد، اما چاره ای نیست انگار بر من تکلیف شده است باید صحبت می کردم. نمی خواستم از کارها بگویم دلم می خواست همه قصه آشناییم را با فرمانده بگویم، از شهید کاظمی؛ احمد کاظمی. یک روز از کوچک ترین نیروها و رزمنده جوان گردان موسسه شهید کاظمی بودم و حالا باید گزارش فعالیت هایم را در محضر فرمانده بدهم. ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء... و او زنده و در جمع ما حاضر است... و اگر این حرف ها را می زدم حتما حضار فکر می کردند آمده اند جلسه خاطره گویی شهدا. خودم را جمع و جور می کنم گزارش را به اختصار بیان می کنم. کم کم جمعیت زیادتر می شود و گرما بیشتر. و مجری با حالت طنز می گوید: دارم به مرحله تبخیر می رسم، اگر بخار شدم حلالم کنید... در حالی که هم کولرها و هم پنکه ها کار می کردند. بقول خودمان کلی فروشگاه را از لحاظ سیستم سرمایشی تجهیز کرده بودیم. حالا منتظر مهمترین مهمانمان هستیم امام جمعه شهرمان، که اولین مشوق و دلگرمی روزهای سختمان بود. روزهای گرم تابستان و نمایشگاه ها و زحمت های بچه ها زیر آفتاب داغ که همه اش به وجود ایشان و تشویق ها و دلگرمی های ایشان قابل تحمل شده بود. وقتی فکر می کردیم نماینده ولی فقیه در شهرمان از کارمان راضی هستند با شوق بیشتری کار می کردیم.
حاج آقا با کمی تاخیر می رسند. صدای صلوات حضار بلند می شود. اللهم صلی علی... وقتی از همه مهمان هایی که دعوت کرده بودیم فقط دو نفر از مسئولین اداره ارشاد آمدند، ته دلم خالی شد که نکند حاج آقا هم در بین مشغله های کاریش یادش از ما رفته باشد؛ اما برخلاف همه ناامیدی هایی که شیطان به دلم می انداخت حاج آقا حسناتی می آید و لبخند و عطوفتشان و توجهشان به کارها، همه خستگی ها را از تنمان می برد.
(حاج آقا حسناتی امام جمعه شهرمان است که از شاگردان خاص آیت الله ایزدی بودند ایشان بعد از انقلاب اقدام به همکاری در راه اندازی حوزه برای اتباع خارجی می کنند. تا جایی که امروز رهبران خیلی از جریان های اسلامی و افراد موثر در سایر کشورها، خود را شاگرد ایشان می دانند.) همه ی این ها در ذهنم می گذشت که وقتی به خود آمدم صحبت هایشان تمام شده بود. نوبت به قرعه کشی می رسد و چقدر خوشحالم که قرعه کشی بدست اینچنین مردی انجام می شود.
از 170 نفر شرکت کننده در مسابقه 43 نفر امتیاز کامل گرفته بودند که قرعه کشی کمک هزینه کربلا از بین آنها انجام می شد. حاج آقا به خوبی فضا را آماده می کنند. از کتاب و اهمیت کتابخوانی در اسلام می گویند و حسن ختامشان میشود زیارت کربلا... واقعا چه کسی طلبیده شده برای زیارت کربلا. گویی نوای غریبی دل ها را آرام آرام روانه حرم کرده است. خیلی ها اشک از چشمانشان جاری می شود. اشک... و من حتی فکرش راهم نمی کردم که قرعه کشی این فضا را پیدا کند.
شماره اول انتخاب می شود، و مجری در لیست بدنبال اسم می گردد، خانم زبیده میرزایی..
صدای صلوات بلند می شود...اللهم صل علی...
خانمی از میان جمعیت بلند می شود و می گوید: ایشون نمی تونستند بیایند و من به نمایندگی ایشون آمدم . لطفا قبول کنید... و بغض می کند، اشک در چشمانش حلقه می زند.
بعد از جلسه از حسین می فهمم که همین خانم می آید و می گوید: راستش من این مسابقه را به اسم پیرزنی که در روستای رماب که در شهر مهردشت زندگی می کند پر کرده ام خودش سواد نداشت چون به گردن ما خیلی حق دارد و خیلی دوست دارد به زیارت امام حسین (ع) برود من این کار را کردم... و الان هیچ مدرک شناسایی از ایشون ندارم و رفتن و برگشتنم تا اونجا خیلی طول می کشه و تا یه هفته دیگه می تونم براتون مدارکش را بیارم.
نمی دانستم چه بگویم وقتی آقا بخواهد بطلبد می طلبد... حتی پیر زن بی سوادی از طریق مسابقه کتابخوانی.
اللهم صل علی علی ابن موسی الرضا المرتضی(ع) و نفس هایی که سلام می دادند به شاه خراسان و پنجره فولادی که منتظر دست نیاز یکی از همین جمع بود. سفر مشهد مقدس... و این بار هم قسمت خانم ها می شود و باز صدای صلوات حضار بلند می شود و فضا را عطراگین می کند.
پک های فرهنگی هم یکی بعد از دیگری قرعه کشی می شود و خدا را شکر که این بار پک ها نصیب برادران می شود و آنها هم سهمی می برند؛ هر چند خواهران حضور پر رنگ تری در مسابقه داشتند. و در آخر اعلام می شود که جوایز در نماز جمعه این هفته اهدا خواهد شد.
و پایان جلسه شد معرفی کتاب ماه آینده و شروع کار دوباره.
حضار لا به لای کتاب ها و قفسه ها گشتی می زنند و بعضی خرید هم می کنند و حالا دیگر اینجا را کتابخانه خود می دانند و حداقل ماهی یک بار به ما سر خواهند زد. و ما خوشحالتر که مردم شهرمان را بیشتر و بیشتر اهل کتاب ببینیم.