محمد کاظم مزینانی نویسنده کتاب، متولد سال 1342 در شهر دامغان و فارغ التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه شهید بهشتی است. از سال 1363 تا 1374 در روزنامههای کیهان و همشهری فعالیت روزنامهنگاری داشته که این فعالیتها تا به امروز هم به صورت پراکنده در نشریات ادبی تداوم داشته است. در بخش تالیف کتاب هم اغلب آثار وی در حوزه شعر کودک و نوجوان است که تعداد آنها به بیش از 20 عنوان میرسد...
در حوزه ادبیات داستانی این نویسنده کتابهای متعددی را برای گروه سنی کودک و نوجوان به چاپ سپرده که از میان آنها میتوان به «ماه در گهواره»، «پسری که تنها بود»،«رازهای زندگی یک کلاغ» و «پاییز در قطار» اشاره کرد. در بخش داستان بزرگسال، رمان «شاه بیشین» اولین تجربه این نویسنده در این حوزه محسوب میشود که پیش از انتشار در نخستین جشنواره داستان انقلاب برگزیده شد و پس از بازنویسی نهایی در سال 1389 چاپ اول آن توسط انتشارات سوره مهر در تهران چاپ و منتشر شد که در ادامه بارها تجدید چاپ شد.
او در مورد نگاهش در رمان شاه بی شین می گوید: ««من کسی بودم که در سربازی جیره شاه را به نشانه اعتراض کوبیدم به زمین، من کسی بودم که سنگ برداشتم و به شیشه بانکی که می توانست به مردم وام مسکن بدهد، پرتاب کردم و آن را شکستم، با این حال شما در زمان نگارش رمان باید صادقانه عمل کنید و شخصیت هایتان را باورپذیر خلق کنید!!!!!
من سعی کردم موقعیت تراژیک شاه را توصیف کنم این آه را هم شاه کشیده است و من آن را در دهان او نگذاشته ام، این رمان فرصتی بود که صدای شاه هم شنیده شود!!!!!
ما، متولدین دهه ی چهل، به تعبیری با انقلاب به بلوغ رسیدیم و با جنگ، بزرگ شدیم و به دوران بزرگ سالی پا گذاشتیم. به همین خاطر، با این سوژه غریبه نبودم و برای نوشتن در باره ی آن، نیازی به تصمیم و فکر اولیه نداشتم. کافی بود تصمیم بگیرم از دوران کودکی و نوجوانی ام بنویسم، خود به خود، تبدیل می شد به واگویی دوران پیش و پس از انقلاب. از طرف دیگر، به هر حال باید تکلیف خود و نسل خودم را با این موضوع روشن می کردم. یعنی در قالب یک فرم داستانی، لحظات و برهه های زیست شده ی زندگی خود و هم نسلان ام را روایت می کردم تا خوانندگان، به ویژه نسل جوان، دریابند که ما در چه دوره ای زندگی می کردیم، رویاها و آرزوهای ما چه بوده و چه به سر این رویاها آمده است؟ در این مسیر، باید تکلیفم را با کسی که هر روز در صف صبحگاهی مدرسه، به جانش دعا می کردیم، روشن می کردم. باید می فهمیدم که شاهنشاه آریامهر، کی بوده و چه خصوصیاتی داشته و چگونه روزش را به شب می رسانده است؟ باید می فهمیدم این مردی که مبارزین در زندان هایش شکنجه می شده اند، خودش از چه چیزهایی زجر می کشیده و شکنجه می دیده است؟ باید می فهمیدم این شخص خورشیدآستان، از چه چیزهایی لذت می برده و کیفور می شده است؟ این که فقط بگوییم شاه، آدم ظالم و بدی بوده کافی نیست. این نگاه صفر و صدی، ممکن است به درد انقلاب کردن بخورد، اما اصلا برای نوشتن رمان مناسب نیست... .این فکر و دغدغه ها، باعث شد که دست به نوشتن این رمان ببرم و به تعبیری، به کشف دوباره ی درون خودم و اندرونی شاه، بپردازم. »»
تذکر:قبل از هر چیز مراتب احترام و ادب و علاقه خود را به آثار ارزشی سوره مهر اعلام می دارم و هدفم از این نوشته را صرفا تذکر به جهت اصلاح که مورد منفعت برای مومنین است اعلام می دارم.
وقتی این نوشته و تلقی و نگاه نویسنده را در مورد شاه و انقلاب دیدم نمی خواستم چیزی بنویسم ، فقط تعجب کردم که این کتاب چگونه برگزیده کتاب داستان انقلاب شده است و چگونه سوره مهر آن را چاپ کرده است.
همانگونه که شاید بدانید رمان شاه بی شین شرح زندگی محمدرضا پهلوی از ابتدای زندگی تا پایان مرگ اوست.
اینکه اصلا چه ضرورتی داشت ما داستان زندگی شاه را بیان کنیم شاید اختلاف سلیقه ما و ایشان باشد ولی اینکه ایشان از سیاه و سفید نبودن شاه سخن به میان آورده اند گویی خودشان را حق فرض کرده اند و شاه دوستان را سفید اندیش و انقلابیون را سیاه اندیش.
آیا شاه سیاه بود و یا سیاه نمایانده شد؟ آیا تصویری که امام به ما شناساند و آنچه که عملکرد و جهت گیری او بود سفید و سالم بود و یا سیاه ؟
با خودم فکر می کردم اگر این کتاب در جشنواره ای در حمایت از شاه ایران در خارج از کشور شرکت می کرد شاید می توانست جوایزی را دریافت کند و یا حتی برگزیده نخست آن باشد.
هیچ شرفی از نوشتن رمان برای شاهی ظالم و ضد مردمی برای جناب مزینانی احساس نمی کنم حتی اگر تصویر زشت و ظالمانه شاه را به درستی به تصویر می کشاند بماند که در سرتاسر اگر تصویری مثبت از شاه ارائه نشده است تصویری چندان منفی هم ارائه نشده است.
در چند رمان خارجی شبیه به هم که نویسنده های زبردستی آنها را نوشته اند و هر کدام به گونه ای به زندگی روسپیان پرداخته اند چنان با زبردستی به شرح زندگی یک روسپی و کارهای او پرداخته اند که هر خواننده ای در پایان مطالعه کتاب از ته دل خطاب به روسپی خطاکار می گوید: طفلکی. ای کاش عاقبتش این نمی شد و تصویری کاملا مثبت از آن خطاکار در ذهن او نقش می بندد.
متاسفانه هنر جناب مزینانی دقیقا در همین راه مصروف گشته است.
پایان کتاب؛ شناختن شاهی است که طفلکی همیشه خدا مریض بود و مردمش قدرش را ندانستند و به او فرصت ندادند و به خاطر خطاهایی کوچک کشورشان را نابود کردند و شاهشان را آواره کردند و این شاه مظلوم نیز بی کس و تنها به یاد وطن و سرزمین و مردمش در غربت مرد.
آیا تصویر واقعی از شاه این است ؟
آیا شاه فرصت جبران نداشت؟
آیا شاه مقصر اصلی همه فسادها و فحشاهای مملکت نبود ؟
آیا ظلم های بسیار او و خانواده اش دروغ است؟
آیا می توان از جناب مزینانی پذیرفت که جزییات واقعی معاشقه های شاه با دخترکان زیبا رو را بیان کند ولی از ظلم و خیانت های شاه به راحتی بگذرد و حتی اشاره ای هم به آنها نکند.
بیایید گوشه هایی از کتاب را با هم مرور کنیم:
نویسنده در تعریف رضا قلدر در صفحه 29 کتاب علاوه بر تعریف های فراوان دیگر می نویسد:
« از تیزبینی اش همین بس که حتی افتادن برگی در جنگل، از نگاهش دور نمی ماند و چنان در ذهنش نقش می بندد که سالها بعد حتی شکل و رنگ آن برگ را هم به خاطر می آورد. خصلتی که باعث می شود کمتر فریب دیگران را بخورد... وای به حال سربازی که در صف رژه یا هنگام سان دیدن، بند پوتینش را خوب گره نزده باشد! وای به حال کسی که موضوعی را از او بپوشاند و یا وارونه جلوه دهد! هیچ کس جرئت نمی کند به او دروغ بگوید و خودش هم از دروغ گفتن و دروغ شنیدن بیزار است و اصلا رواج دروغ گویی را هم از جمله گناهان پادشاهان الدنگ قاجار می داند که رسما از دروغ گویی کیفور می شده اند... »
یا در جایی دیگر (صفحه41 ) در تایید خوبی های رضا شاه قلدر می گوید:
« اخلاق و روحیات پدرت به مرور عوض شده و دیگر در کارهایش از کسی مشورت نمی گیرد و تحمل شنیدن صدای مخالف را ندارد. مگر می شود در یک کشور عقب افتاده این همه تغییرات به وجود بیاید و هیچ صدای مخالفی بلند نشود؟ ....»
یعنی رضا قلدر که از روز اول با زور و کشتار سر کار آمده است و با همه سر جنگ دارد و اسلام و دین مردم را نابود می کند کم کم و آنهم در پیری است که اخلاقش عوض می شود و البته همین طور تعریف و تمجید ها ادامه دارد و آدم تعجب می کند که گویی مدرس و امثال او را کسی دیگری کشته است و رضا قلدر هیچ نقشی در آن نداشته است.
اما آنکه در کتاب بسیار مردمی، خوب، باوفا، فرهنگی، سخت کوش و .... است فرح مظلوم است که تا می شده است او را تبلیغ و ترویج کرده است و تا جا داشته از او تعریف و تمجید کرده است.شهبانویی اهورایی و فداکار و به فکر مردم و تحصیل کرده و ....
در جایی ( صفحه 116 ) در حمایت از کارهای شاه چنین می گوید:
« زنان کشور، که حتی حق حرف زدن ندارند، حق رای دادن پیدا می کنند و....»
به نظر شما یک جوان و نوجوان از این جمله چه برداشتی می نماید و چه تصویری از زمان شاه و اقدامات او پیدا می کند؟
در بخش های متعددی به سخت کوشی شاه اشاره می کند و خدمات بسیار او را شماره می کند و در یکی از آنها می گوید:
« در این سی و شش سال لحظه ای بیکار نبوده ای .... »
در اوج انقلاب و پس از سخنان شاه به مردم که می گوید پیام انقلاب شما را شنیدم این چنین شاه را خطاب می کند:
« تو ( شاه) راست می گویی اما حالا این مردم هستند که صدایت را نمی شنوند، لحظه ای به حرف هایت فکر نمی کنند و حتی برایت دل نمی سوزانندو.... » ( صفحه 270 )
از هر چه بگذریم از این جمله جناب مزینانی که از قول پدر انقلابی راوی است نمی توان گذشت که اتفاقا هیچ ربطی به شاه هم ندارد و دقیقا به انقلاب مربوط است وجفای در حق انقلاب است.خودتان در صفحه 341 بخوانید:
...این سفر، بزرگ ترین فایده ای که برای او ( پدر انقلابی راوی ) داشته، این بوده که فهمیده در یک زمان نمی توان هم بنا بود و هم انقلابی! البته این حرف را سالها بعد به من می گوید؛ در یکی از نامه هایی که از جبهه جنگ برایم می فرستد.
با خودم گفتم شاید همه برداشت های تو غلط است و منظور جناب مزینانی منفی افعالی است که استفاده کرده است و مثلا اینجا گفته نمی توان هم بنا بود و هم انقلابی یعنی می توان و سایر جمله های کتاب.
شاید اگر همه جمله های لطیف کتاب در حمایت از شاه و نشان دادن روحی لطیف و عاشقانه برای شاه را عکس در نظر بگیریم کمی کتاب به واقعیت خود نزدیک شود ولی ......
به این جملات که نویسنده از زبان شاه گفته است دقت کنید و خودتان قضاوت کنید:
« یک پادشاه هر چقدر هم که تصمیم های غلط بگیرد ، خطاهایش از اشتباهات یک ملت که خانمان سوزتر نیست؟ اصلا چرا باید مردم به خیابان ها می ریختند و برای تصحیح اشتباهات من دست به انقلاب می زدند؟ آیا امکان نداشت برای سرنگونی من هزینه ای چنین گزاف پرداخت نمی کردند ؟ آیا عاقلانه تر نبود که فرصتی دوباره به من می دادند؟....آیا این در به دری ها و مصائب و حقارت ها که من و خانواده ام می کشیم ، تصویری از آینده مردم این آب و خاک نیست؟ »
به نظر من حتی خود شاه هم نمی توانست این چنین اقدام ملت را زیر سئوال ببرد و انقلابشان را بیهوده و بی ثمر جلوه بدهد و آینده ملت را نتیجه عملشان با شاهشان نشان بدهد و ....
از کنار این جملات با طنز و شوخی نمی توان گذشت و نویسنده هیچ تلاشی برای پاسخ گفتن به این مطالب موهن که خودش از زبان شاه گفته است نمی کند. آن همه عمل کثیف و رذیلانه شاه را خطا می شمرد و قابل گذشت و مردم را گناه کار می داند و غیر قابل گذشت!!!!
وای خدای من، مذهبی بودن شاه!!!!!
اینجا دیگر نویسنده غوغا می کند. فرض بگیرید یک جوان یا نوجوان که اصلا در زمان شاه نبوده و شاه را نمی شناسد این جمله را بخواند :
« ( شاه خطاب به پسرش ) : با هرچه شوخی می کنی با خدا شوخی نکن، مگر وضع ما را نمی بینی؟
کمتر کسی باور می کند که تو اعتقادات مذهبی داشته باشی. این هم یکی از آن انگ هایی است که مخالفان به تو وارد آورده اند؛ مثل خیلی از ادعاهای دیگر و ....» ( صفحه 360)
به نظرم اینجا دیگر نویسنده تعارف را کنار گذاشته است و بی تعارف هم به انقلاب و نظام متلک انداخته است و هم همه شعار و شعور مردم را بیهوده دانسته است :
« چنان مرگ تو ( شاه ) را فریاد می زنند که گویی با مردنت دنیا گلستان می شود و هیچ طفلی گرسنه نمی ماند و کسی به خاطر افکارش به زندان نمی رود.به گونه ای مرگت را آرزو می کنند که گویی پس از مرگ تو، دیگر نه زندانی وجود خواهد داشت و نه یک زندانی. » ( صفحه 370 )
مطالعه کتاب را که به پایان بردم تا چند روز هاج و واج مانده بودم که نکند من اشتباه فهمیده ام و بالاخره وظیفه خود دانستم که نظرم را بنویسم و بگویم که کتاب را کتابی جذاب و خواندنی و منحرف کننده در حمایت از شاه و ارائه چهره ای از شاهی کمی خطاکار و مظلوم و به نوعی حق به جانب می دانم و آن را برای خواندن نوجوانان و جوانان بی اطلاع از واقعیت های ظلم و جور شاه خائن، مناسب نمی دانم.