برداشت آزاد!
کتابهایم را تویِ کارتن ریختم. آژانس گرفتم و رفتم به کتابخانه تا همهشان را اهدا کنم. تویِ کتابخانه کارتن را جلویِ چشمِ کتابدار گذاشتم. گفت: «بخشنامهٔ جدید آمده که حق نداریم از کسی کتاب بگیریم. اگر هم بگیریم، باید کتابها بروند تهران، بررسی بشوند، تأیید بشوند، از آنجا برگردانند تا ما بتوانیم شمارهشان کنیم.»
یکی یکی کتابها را از کارتن بیرون کشیدم و گذاشتم رویِ میز. دست گذاشتم رویِ کتابها و گفتم: «نهجالبلاغه است، ترجمهٔ دکتر شهیدی. این باید تأیید بشود؟ زندگینامهٔ شهداست از زبانِ همسرانشان، باید تأیید بشود؟ زندگینامهٔ آیتالله بهجت، حماسهٔ حسینیِ مطهری، توضیحالمسائلِ امام، آموزشِ ماکروسافت word، قصههای مجید… این هم؟ قصههای من و بابام، چرند و پرندِ دهخدا، طوبایِ محبت، بهداشتِ محیط، ارگونومی و آنتروپومتری، معنا در معماری، کویر، اوپانیشادها، طنزهای وودی آلن، ناتورِ دشت، خدا بود و دیگر هیچ نبود چمران…»
دوباره کتابها را رویِ دل گرفتم و بیرون آمدم. تویِ پیادهرویِ جلویِ ورودی کتابخانه کارتن را پاره کردم. کتابها را کفِ پیادهرو ریختم و برگشتم طرفِ ماشین. سوارِ ماشینِ آژانس شدم و گفتم: «برو.» راننده پرسید: «چرا اینجوری کردی؟» گفتم: «میگوید بِبَر بفروش. آدم که کتابهایش را نمیفروشد…»