به مناسبت فرارسیدن هفته بسیج
کتاب «دیدم که جانم میرود» حمید داودآبادی به چاپ نهم رسید
کتاب «دیدم که جانم میرود» تألیف «حمید داودآبادی» به مناسبت فرارسیدن هفته گرامیداشت بسیج برای نهمین بار تجدید چاپ و روانه بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، مؤسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی به مناسب فرارسیدن هفته گرامیداشت بسیج، کتاب «دیدم که جانم میرود» نوشته «حمید داوود آبادی» را برای نهمین بار تجدید چاپ و روانه بازار نشر کرده است.
کتاب «دیدم که جانم میرود» دارای بیش از چهل بخش نظیر «تولد»، «برخورد اول»، «پول تو جیبی»، «عکسهای قشنگ امام»، «حزبالله شرق تهران»، «جعلنامه»، «عبور از میدان مین»، «گنده لات در جبهه»، «ثاقب و ثابت»، «نوشتن وصیتنامه»، «اولین وداع سخت» و «میخوای مسلمون بشی؟» است، همچنین این کتاب دربردارنده 320 صفحه است که مضمون آن نیز به خاطرات، تصاویر و اسناد شهید مصطفی کاظمزاده، توسط همرزم وی حمید داودآبادی، مربوط میشود.
* من امروز شهید میشوم!!
در بخشی از این کتاب میخوانیم: داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمیشد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده و با خوشحالی گفت: امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح درآوردی؟ مگه تو نبودی که همش میگفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من میگم عکس بگیریم، حضرتعالی ناز میکنی؟ که چی من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟
یک دفعه پرید و صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلاً ناراحت نشو، فکرش هم نکن. من امروز بعد از ظهر میخوام برم!
تعجبم بیشتر شد، گفتم: خوب کی میخوای تشریف ببری؟ با همان شادی دستهایش را به هم مالید و گفت: من… امروز شهید میشم!
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. در حالی که سعی میکردم بخندم، گفتم: از این شوخیهای بی مزه نکن که اصلاً خوشم نمیآد، اونم درباره تو.
ولی شوخی نمیکرد. اگر میخواست شوخی کند با قهقهه و خنده همراه بود، حالا چهرهاش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت: حمید جون دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. اشک از دیدگانش جاری شد با پشت دست اشکهای مروارید گونهاش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره امام … چه کار باید میکردم؟
اصلاً چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه میخواستم مصطفی برود. تازه او را کشف کرده بودم. اصلاً اینکه کسی با او رفیق شود آزارم میداد. میخواستم مال من باشد فقط و فقط؛ حالا او داشت میرفت او داشت میشد رفیق نیمه راه.
من که میماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات میکردم. یک آن خود خواهی همه وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید چه طوری او را از رفتن منصرف میکردم؟
بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد.
پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
* کتابی که میتوان با روای خندید و گریه کرد
این کتاب به نوعی دیگر نگاه به دفاع مقدس از پنجره رفاقت دو رزمنده نوجوان است؛ یعنی مصطفی و حمید در سال 58 با هم آشنا میشوند و این رفاقت تا 22 مهر سال 61 ادامه پیدا میکند. آنها با آن سن و سال کم در چادر وحدت جلوی دانشگاه تهران با منافقین بحث میکنند، با هم به هر طریقی شده رضایت خانوادهها را برای رفتن به جبهه جلب میکنند، با هم در گیلان غرب همسنگر میشوند و با هم… نه، دیگر با هم نه؛ این بار مصطفی شهید میشود و حمید میماند. ساعت شانزده و چهل و پنج دقیقه روز 22 مهر ماه سال 61 در سومار.
اتفاقاً بیست سال بعد در همان ساعت و همان روز ولی نه در سومار که در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، بر سر مزار شهید کاظمزاده دوباره حمید و مصطفی همراه با خانوادههایشان جمع میشوند. البته این بار برای رونمایی از کتاب خاطرات این دو دوست. ابتکار رونمایی از کتاب در همان ساعت و روز شهادت شهید کاظمزاده یکی دیگر از جذابیتهای «دیدم که جانم میرود» بود که توسط موسسه شهید کاظمی و همزمان با سی امین سالگرد شهادت شهید مصطفی کاظمزاده در روز شنبه 22 مهر ماه 1391 در بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 94 شماره 9ساعت 16:45 همزمان با لحظه شهادت این شهید با حضور خانواده و دوستان شهید رونمایی شد.
اگرچه داودآبادی در این کتاب خاطرات خود و رفیق شهیدش را بیان کرده است اما با خواندن آن میتوان به حال و هوای جبهه و رابطه برادرانه رزمندگان با هم پی برد.
داودآبادی درباره دلیل انتخاب این نام برای کتابش میگوید: «چون شهید کاظمزاده برای من جان و روح بود و تنها شهیدی بود که من یک ماه قبل از شهادت، جلوی خود او، تا لحظه جان دادنش، برایش گریه میکردم که از صبح خودش گفت من امروز بعدازظهر شهید میشوم. خیلی داستان مفصل و زیبایی دارد. این که میگویم داستان، نه به معنای خیالی چون تمامش خاطره است، نه رویا است نه تخیل است. خاطره و اتفاقی است که بین من و آن شهید رخ داده است.»
شهید مصطفی کاظمزاده در 9 شهریور ماه 1344 در محله شاهپور متولد شد. این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزبالله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیتنامه خوانی، تشییع و شهادت و . . . به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی میپردازد.
کسانی که کتابهای قبلی «حمید داودآبادی» را خوانده باشند، حتماً میتوانند حدس بزنند که با چه متنی روبهرو خواهند شد؛ متنی پر از بخشهای جذاب و خواندنی که همراه با راوی میتوان خندید و گریه کرد. تجربه روبهرو شدن با دفاع مقدس از پنجره رفاقت دو رزمنده نوجوان را از دست ندهید.
- See more at: http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13930830000068#sthash.6I6z6IIN.dpuf