کتاب خوان حرفه ای


دو خاطره از یک کتابفروش و کتابفروشی

احسان عالمی

اوایل آرمانی تر فکر می کردیم و هدف ما هم کتاب خوان کردن عامه مردم بود. بعد از مدت کمی فهمیده بودیم کسانیکه داخل مترو شاغل هستند مثل خیلی از کارمندان وقت آزاد زیاد دارند. روزی چند نفرشان می آمدند داخل فروشگاه ما؛ هم کتاب ها را نگاهی می کردند و هم گپ می زدیم. به دلیل برخورد گرم بچه ها، کار به درد دل و انتخابات و احمدی نژاد و ... هم می رسید.

یکی از مسئول های سکو -که وظیفه اش کنترل مسافرها در زمان سوار و پیاده شده بود- طی چند سری صحبت و گفتگو با هم رفیق شدیم. به او گفتم شما که اینقدر کارتان کم است چرا در اوقات بی کاری کتاب نمی خوانید؟ گفت اتفاقا خودم اهل کتاب هستم، حتی دوره تندخوانی هم گذرانده ام اما کتاب گران شده به همین دلیل بیشتر از کتابخانه کتاب می گیرم. گفتم خیلی خوبه، چه جور کتابی علاقه داری به شما معرفی کنم ببری و بخوانی؟ گفت در زمینه شهدا دنبال الگو می گردم. مدل رفتار با همسرم را می خواهم از شهدا یاد بگیرم. گفتم کتاب های نیمه پنهان ماه را خوانده ای. گفت بعضی هایش را، فقط دیرم شده الان پِیجَم می کنند کجایی؟! گفتم بیا این نیمه پنهانِ شهید ناصر کاظمیِ. فقط یک چیزی، مایه داری حال می کرده. این کارش زیاد مهم نیست بقیه زندگیش را نگاه کن. گفت باشه. تشکری کرد و سریع از فروشگاه به سمت پله برقی ها دوید.