رمان با ورود شخصیت اصلی "ارمیا معمر" به فرودگاه جِی.اف.کندی نیویورک آغاز می‌شود. سرزمینی که گفته می‌شود:  «سرزمین فرصت‌هاست.» جایی که آن‌قدر روی زمین‌اش اسباب تفریح و سرگرمی هست که دیگر آسمان را نخواهد دید... یعنی با آن تفریحات و زندگی مدرن سرگرم خواهد شد. حتی گداهای امریکایی (سیلورمن‌ها) هم به نوعی و در مقایسه با گداهای ایران، مدرن هستند. ارمیا از همان آغاز دچار درگیری ذهنی بین سنت و مدرنیته می‌شود، سنتی که یادگار ایران است و مدرنیته‌ای که حال در هوایش تنفس می‌کند. در پایانِ «فصل 1» معلوم می‌شود رمان می‌خواهد بی‌وطن را معنی کند و به عبارت بهتر بیوتن و بیوتنی را نشان دهد.
.
فصل 2 که فصل پنج نامگذاری شده است، پر از 5 است: «پنجه‌ات را بکوب تو پنجه‌ام.»؛ «خمسه خمسه»؛ «پنج تن»؛ «شارع الخامس، خیابان 5م»؛ «کربلای پنج»؛ «خیابان پلِ پنجمِ اهواز»؛ «میان‌دار که پنج نفره (خودش و 4 زنش) زیر یک سقف زندگی می‌کنند» و در آخر «نداشتن قدرت تشخیص بین دو و پنج، خاصه وقتی انگلیسی هستند در ساعت‌های مچی دیجیتال» و این آخری شاید می‌خواهد بگوید: «ارمیا از همان کودکی با اعداد و حساب و کتاب مشکل داشته است.» پنج‌هایی که به ارمیا مربوط می‌شوند یا مذهبی هستند، مانند: «به حق پنج تن» یا اشاره به جبهه دارند، مانند: «خمسه خمسه و کربلای پنج» یا ... . بهترین نمونه‌ی پنج‌های امریکا هم در سخن آرمیتا یافت می‌شود: «آخرِ پولِ دنیا تو امریکا است. آخرِ پولِ امریکا تو نیویورک و کلیفرنیا است. آخرِ پولِ نیویورک تو منهتن است. آخرِ پولِ منهتن تو خیابانِ پنجم است ...» (ص 36)؛ یعنی پنجِ مادی! و پنج مربوط به میان‌دار که پنجِ شهوت‌رانی است.
در فصل 3: مسکن، محل زندگی ارمیا مشخص می‌شود، کاندوی آرمیتا که خانه‌ای است کوچک برای زندگی تک نفره. پس از آن ارمیا شاغل می‌شود، راننده‌ی لموزین.
در فصل 4: پیشه، کم‌کم کار ارمیا می‌گیرد طوری که مسلمان‌ها زنگ می‌زنند و به شرکت او سفارش می‌دهند که راننده‌شان ارمیا باشد؛ اما ارمیا آدمِ این کار نیست، برای همین تصمیم می‌گیرد ونِ مازدا تولید سالِ 95 را بخرد.
در فصل 5: زبان، ارمیا به قصابی (ذبح اسلامی و حلال) می‌پردازد و گوشت‌ها را با ونِ مازدایش که تازگی به قیمت 2500 دلار خریده است بین مشتری‌ها پخش می‌کند. در این فصل، از گرفتار شدن به کلمات و زبان گفته می‌شود، زبانی که خالی از معناست. این را وقتی بهتر می‌فهمیم که جیسن سی‌دی قرآن را در دستگاه می‌گذارد تا بخواند برای تبرکِ خانه‌ی جدید، به جای اینکه خودش قرآن را تلاوت کند؛ و وقتی که خشی در زبان برنامه‌نویسی بیسیک، با نوشتن یک برنامه‌ی ساده، خواندن دعای جوشن کبیر را به رایانه‌اش می‌سپارد! هر چند این دومی، چندان باورپذیر نیست. این‌جاست که باید گفت: «هم‌دلی از هم‌زبانی خوش‌تر است.» این است که ارمیا پناه می‌برد به چیزی غیر از قرآن و ادعیه‌ی مخصوصِ ماه رمضان، به «آلبالا لیل والا ... البلاء للولاء» و این می‌شود ذکر شبِ قدرش. 
در مقایسه با دیگران باید گفت: «100 رحمت بر الحاج عبدالغنی که نه تنها نام خودش را تغییر نداده است، بلکه شکسپیر را می‌کند «شیخ زبیرِ عرب» و نظامی را هم! شیخ زبیری که اصالتا عرب بوده و در جنگ‌های صلیبی به اسارت گرفته می‌شود (به قول عبدالغنی). او «رمعو و جولیعت» را هم به «وامق و عذرا» و «لیلی و مجنون» شبیه می‌داند (البته اینجا بی‌راه هم نگفته است) از طرف دیگر شاهد هستیم که آرمیتا نامش را به آرمی تغییر داده است، خشایار به خشی، رمضان به رمزی یا رمضی (چه فرقی می‌کند؟)، جاسم به جیسن، سوسن به سوزی و حتی ارمیا را به ارمی تبدیل می‌کنند! حال اینها را مقایسه کنید با الحاج عبدالغنی که خودش را درگیر این چیزها نکرده است؛ برای او چیزهای دیگری مهم هستند، مانند: شکم و سبز شدن چراغِ روی سقفِ «اِمپایر اِستیت» در ماه رمضان! (ص 223)
در فصل 6: ژنتیک، عاقبت ارمیا و آرمیتا با هم ازدواج می‌کنند، ازدواجی که بیشتر «فصل» است تا «وصل»!، چرا که ارمیا به دنبال سوسن یا همان سوزی می‌گردد و وقتی برای آرمیتا ندارد.
در فصل 7: مراثی، سوزی در جنگل‌های منطقه‌ی اسموکی-ماون‌تِین خودش را حلق‌آویز می‌کند. ارمیا معمر مانند ارمیای نبی از دوستانش (آرمیتا پناهی، خشی و رمزی) خیانت می‌بیند، او به قتل سوزی متهم می‌شود!
*****
گمان می‌رود رضا امیرخانی «بیوتن» را برای طیفِ «بچه سوسول‌ها» و «پشتِ خطی‌ها» نوشته است که به طور قطع، اعتقادات‌شان هم، مانند شخصیت‌شان، سوسول و پشتِ خطی است.
بارِ احساسی رمان از فصل 5: زبان، بیشتر می‌شود طوری که با خودت می‌گویی فصل‌های قبلی خشک و بی‌روح بودند و اعصاب خورد کن! فصل آخر (مراثی)، خیلی سریع‌تر از باقی فصل‌ها پیش می‌رود تا آنجا که گمان می‌کنی نویسنده می‌خواسته جوری سر و ته رمان را زودتر به هم بیاورد. جدا از پایان غم‌انگیز رمان، مرگِ ارمیا یک خوبی دارد، اینکه نویسنده مجبور می‌شود برود دنبال آفرینش یک شخصیت جدید برای اثر بعدی‌اش، البته اگر در آن اثر، روح ارمیا را مانند روح سهراب، احضار نکند. فاصله‌گذاری در رمان با علامت $$$ به جای *** که همه به آن عادت کرده‌اند، شاید در نگاه اول نوعی ادا درآوردن باشد؛ اما جالب توجه است. به هر حال، این علامت، کار همان *** را انجام می‌دهد و نیز به مادی‌گرایی اشاره می‌کند. آخرین و تنها فاصله‌گذاری با *** در صفحه 479 کتاب است که شاید خبر از جدایی ارمیا از این جهان مادی‌گرا می‌دهد. اینکه عده‌ایی ایرانی مجذوب آرمیتا و سوزی می‌شوند چندان باور¬پذیر نیست، به خصوص در مورد خشی که اصلا اهل «ایرانی‌بازی» نیست! در امریکا که از این نعمت‌ها بسیار است، چرا خشی تنها گیر داده است به این 2 نعمت؟! طنز موجود در بیوتن باعث می‌شود تا بتوان، طولانی شدن رمان را تحمل کرد. هر چند در مقابل، تکرار شدن بعضی جملات ناراحت‌کننده است، مانند: «شعاری شد ... شعاری شد»؛ «از کجا پیدایش شد زنکِ فالگیرِ چادر به کمر؟!»؛ پرداختن به سیلورمن‌ها و ... . یکی از طنزها و شاید گلِ سر سبدشان این باشد: «جوری داد می‌کشد که موقعِ گفتنِ "پ" مشددِ بینِ "آپ" و "پوتیتو" تفِ غلیظ‌ش می‌چسبد روی پرچمِ ایالاتِ متحده؛ خودش می‌گوید: "یک ستاره اضافه شد ..." (ص 466) 
در بیوتنیِ بعضی انسان‌ها هیچ شکی نیست، مشکل در بی‌قبریِ بعضی انسان‌هاست. اینکه بودجه فقط تا مرحله‌ی تخریبِ شکل قبلیِ می‌رسد؛ قبری برای ارمیا معمر نیست در آن قطعه‌ی 48؛ حتی اگر خودش از دیارِ باقی، پیامکی به گوشی آرمیتا بفرستد و آدرسِ «چهل و هشت، بیست، صد و چهل و سه» را بدهد!
سیلورمن‌ها، گذر زمان را نشان می‌دهند و شاید نمادی باشند از نگاه مادی‌گرا که انسان را بی‌احساس می‌کند و در حسرت پول ثابت و بی‌تحرک نگه می‌دارد. سیلورمنِ ابتدای رمان، هنگام ورود ارمیا به فرودگاه و به صدا درآمدن آژیر خطر سالن به سمت گیت می‌دود تا ببیند چه خبر است؛ اما به تدریج سیلورمن‌ها به سمت مجسمه‌شدگی می‌روند تا در انتهای رمان (ص 480) یک تراک پر از مجسمه‌های سیلورمن، از کنار تاکسی فورد حاج مهدی ویراژ می‌دهد و می‌گذرد.
پایان ماجرای ارمیا مبهم است. نه حکم ارمیا مشخص می‌شود، نه جلسه‌ی بعدی دادگاه! نه می‌توان با اطمینان گفت ارمیا به مجازات مرگ می‌رسد و نه می‌توان گفت زنده مانده است، چرا که اگر در بازداشتگاه است چطور گوشی همراه در اختیار دارد که با آن پیامکی به گوشی آرمیتا بفرستد؟!
در کل، می‌شد رمان را کوتاه‌تر و بهتر از این نوشت. نویسنده کم‌حوصله‌گی و عجله به خرج داده است، در حالی که می‌توانست با صرف وقت بیشتر یا سپردن اثر به دست ویراستاری خوب و مطمئن، رمان بهتری ارائه کند.
***
توضیح: با توجه به اینکه «رضا امیرخانی» در بیوتن خواننده‌اش را مورد خطاب قرار می‌دهد و با او حرف میزند، اینجانب نیز تصمیم گرفتم در نقدم، نویسنده را مورد خطاب قرار بدهم.
برخی اشتباه‌های موجود در بیوتن:
مرد نقره‌ای می‌گوید: «یک سیلور کوارتر کسی را نکشته است، اما به یک سیلورمن زنده‌گی می‌بخشد.» (ص 7) و در صفحه 8 او می‌گوید: «گاد بلس یو!» این اشتباه به نوعی دیگر در خط 7 از صفحه 19 تکرار شده است: جمله‌ی انگلیسی+جمله‌ی فارسی! 
از آنجایی که این اشتباه در "فصل 1: یعنی" اتفاق افتاده، کاش آقای نویسنده معنی و منظور از آن را هم توضیح می‌دادند. آیا سیلورمن، محضِ روی گلِ ایرانی‌ها (خشی، آرمیتا و ارمیا) تصمیم می‌گیرد جمله‌ی اول را فارسی و جمله‌ی 2ومش را برای دیگران انگلیسی بیان کند؟! آن هم ایرانی‌هایی که هنوز به فرودگاه جی.اف.کی نیویورک نرسیده‌اند! آیا قصد سیلورمن از این کار، آموزش زبان فارسی به خارجی‌های در رفت و آمد داخل فرودگاه می‌باشد؟ (این را برای طنز گفتم)
آقای نویسنده! مأمور امنیتی هم که در صفحه 222 در بین جملات فارسی‌اش، جمله‌ای هم به انگلیسی می‌گوید! در صفحه 223 هم که روی آن تابلوی تبلیغاتی چرخ‌دار، اطلاعیه را به زبان فارسی نوشته‌اند! یعنی همه‌ی مدعوین به افطاری ایرانی‌اند یا زبان فارسی می‌دانند؟! به نظرتان این تابلو نباید به انگلیسی یا به عربی نوشته می‌شد؟ در صفحه 224 هم که ارمیا می‌گوید: «گات ایت! خودش است!» خشی جواب راننده‌ی تراک را با مخلوطی از فارسی و انگلیسی می‌دهد! (ص301) در صفحه 409 هم دختر شاغل در مرکز خوش‌آمد¬¬گویی، در بین حرف‌هایش که به فارسی آورده‌اید، 2 جمله‌ی انگلیسی نیز هست! همین‌طور در صفحه‌ی بعدش. (ص410) این رسم‌الخطِ شما که به پایش «عرق‌ریزانِ روح» کرده‌اید، چندان چیز خاصی ندارد!
جمله‌ی استحماری کندی که فرمود: «نپرسید که کشورتان برای شما چه کار کرده است، بگویید که شما برای کشورتان چه کار می‌توانید بکنید.» (ص 9) در واقع جمله‌ی او نیست، بلکه جمله‌ی لویی پاستور در وصیت‌نامه‌اش می‌باشد. آیا لویی پاستورِ دانشمند هم، قصد خر کردن مردم فرانسه را داشته است؟ پاستور که یک سیاستمدار فرانسوی نبوده است تا قصدش از این گفته‌ی به قول امیرخانی: استحماری، خر کردن ملتش بوده باشد. اصلا امیرخانی در صفحه 207 از زبان ارمیا می‌گوید: «این جمله باید حرف مردم باشد، نه حرف حاکمان!» خب! لویی پاستور که از حاکمان نبود، بود؟
دیر رسیدن را می‌توان از حرکات آرمیتا فهمید و دیگر نیازی به این جمله نیست: «کمی دیر رسیده بودند.» (ص 9)
خشی دست آرمیتا را می‌کشد (ص 10) و جمله‌ای می‌گوید و به دنبالش باز هم گفته می‌شود: "خشی گفت" که اینجا دیگر نیازی نیست نویسنده این را بگوید، بلکه می‌بایست پس از همان جمله‌ی اول، جمله‌ی 2وم هم آورده شود، چرا که گوینده، خودِ خشی است.
منظور نویسنده از آوردن 10 به جای ده و 2وم به جای دوم و 65 به جای شصت و پنج و 1 به جای یک، مشخص است؛ اما هدف از «ساخت‌مان‌های» به جای «ساختمان‌های» در صفحه 21 خط 8 چیست و همینطور در خط 2وم صفحه 24 یا «یخ‌چال» در صفحه 45؟ پیداست نویسنده در این موارد اخیر زیاده‌روی کرده و از این طرف پشت‌بام افتاده است.
آدرسِ مسجد جامعِ اهل سنت در کدام تقاطع است؟
در تقاطع سی و هشت و سوم که در 2ومین خط از صفحه 42 آمده است یا سی و هشتم و سوم یا سیصد و هشتاد و سوم؟ خواننده‌ای که امریکا نرفته چه می‌داند؟ ممکن است گمان کند در امریکا، خودِ تقاطع‌ها هم مثل خیابان‌ها با «شماره» نامگذاری شده باشند. در واقع سی و هشتم و سوم صحیح می‌باشد. نویسنده یا باید از صفت شمارشی اصلی (مانند: سی و هشت، سه) برای هر دو استفاده می‌کرد و یا از صفت شمارشی ترتیبی (مانند: سی و هشتم، سوم)، نه اینکه از هر دو.
در صفحه 63 چطور راوی اول شخص (ارمیا) می‌گوید: «حالا نوبت آرمیتا است که بپرسد چرا.» مگر ارمیا ذهن‌خوانی بلد است یا در ادبیات داستانی، اول‌شخص توانایی نفوذ در اشخاص دیگر داستان و رمان دارد؟! و جالب اینکه بعدش آرمیتا همین سؤال را می‌پرسد: «چرا؟ ...»؛ حتی اگر این جمله را جمله‌ی نویسنده بدانیم باز هم آوردنش غیرلازم و زاید است. (شِلنگ گرفتن در رمان!)
تا جایی که من می‌دانم صلوات اینگونه شروع می‌شود: «صل علی ...» نه «صل علا ...» که در صفحه 65 خط 9 آمده است.
چرا ترجمه‌ی بعضی از لغات نیامده است؟ مانند: consulting (ص70)، monument (ص71) و ... ! آن وقت، ترجمه‌ی laptop (ص71) را که همه‌مان می‌دانیم آمده است! 
بالاخره آقای نویسنده! قطعه‌ی 48، یک تکه از زمان بود یا تکه‌ای از زمان و مکان؟! (ص74)
آیا پرش از بیانات نویسنده به بیانات سوزی و خشی در صفحه 75 کتاب، لیاقت آمدن علامت $$$ در بین‌شان را نداشت؟ (می‌دانم موضوع هر 2ی بیانات، "راز، زن و عشق" است.)
مگر اصغر دوشکا، پیام‌بَر بود که سهراب او را به معراج برده است؟ و اصلا مگر خود سهراب، جبرئیل است که این کار را انجام داده است؟ از اینها گذشته، زمانی که حضرت عیسی (ع) به معراج برده می‌شده، چون سر سوزنی از مالِ دنیا در لباسش بوده است دیگر او را از آسمان چهارم بالاتر نبردند، و چطور اصغر دوشکا با آن چاقوی ضامن‌دار دسته سیاهش که در جوراب دارد تا معراج می‌رود؟ و مگر غیر از این است که اصغر دیگر چیزی جز یک روح نیست؟ روح، جوراب و ضامن‌دار دسته سیاه می‌خواهد چکار؟! (ص80) مگر بعثی‌ها به آن بالاها و معراج هم تجاوز کرده بودند؟! البته وقتی نامِ «سهراب» همچون نامِ پیام‌بَرِ اسلام (حضرت محمد (ص)) صلوات می‌خواهد، بعید نیست که روحِ اصغر دوشکا با جوراب و ضامن‌دار به معراج هم برود!
بسیار عجیب است که ارشاد به غیر از موارد صفحات 26 و 184 دیگر به شما تذکر نداده است؟ مثلا برای سجده واجب‌هایی که در کتاب آورده‌اید؟! یا «... دیسکو ریسکو شده است کانه حسینیه‌ی لشکر ...» (ص139) و یا در مورد ذکر حضرت عباس: «آلبالا لیل والا!» (ص211)
آقای نویسنده! چرا به جای نُه در جمله‌ی: «... اما مثل گاو نه من شیری که آخرش ...» عدد 9 نیاوردید؟ (ص85) شاید این گاوی که گفتید در ایران به سطل لگد زده اینطوری همان نُه درست است؛ اما نه! خشی که در ایران نیست در امریکاست، مگر نه؟
آقای نویسنده! 2/1 شما را یک و دو دهم بخوانم یا یک دوم؟ (ص87) چرا برای کسر از نشانِ اعشاری استفاده کرده‌اید؟ و برای همین به انتشارات توصیه کرده‌اید که هیچ‌گونه دخل و تصرفی در رسم‌الخط بیوتن نکند؟! 
آقای نویسنده! بالاخره کمان سنت لوئیس 630 فوت بلندی دارد (ص98) یا هفتصد فوت (ص104)؟
5 گزینه‌ای که نویسنده در صفحه 108 برای ادامه‌ی رمان ارائه کرده است کاملا مشخص هستند یعنی دیگر نیازی نبود که نویسنده در صفحه 110 به جواب‌گویی مختصر برای 5 گزینه بپردازد، مثلا برای گزینه سوم واضح است که با پیش قدم شدن خشی برای ازدواج با آرمیتا، او وسط پریده است، نه کنار! یعنی نویسنده نباید در صفحه 110 می‌گفت: «اگر بگویی سه، خشی می‌پرد وسط» نویسنده در دنباله‌ی جملاتش این رفتارها را پرت و پلا لقب داده و خود را مُبرا از آن دانسته است، در حالی که خودش هم پرت و پلا به خورد خواننده می‌دهد؛ اینکه برای یک جمله‌ی واضح و روشن، توضیح اضافی می‌آورد؛ همین‌طور تکرار جمله‌ی: «نویسنده ناجوان‌مردانه ... حذف کرده است» در صفحه 208!
آقای نویسنده! اولین علامت $$$ که در صفحه 111 آورده‌اید زاید است، چون مطلب قبل و بعد آن به هم پیوسته است و همین‌طور علامت صفحه 133. درست است که اینجا ایران است؛ یعنی امریکا نیست؛ اما هر چه باشد این اصراف است، این را از سهراب هم که بپرسید به‌تان می‌گوید.
زرد بودن و رنگ ادرار بودنِ مشروب چه ربطی به شعاری شدن دارد؟! (ص 127)
آقای نویسنده! واقعا از نظر شما گوسفندهایی که روزنامه‌های صبح و ظهر و عصر می‌خورند آن هم در زباله‌دانی‌های اطراف تهران دوست داشتنی‌تر هستند از گاوهای امریکایی که با هورمون، آرنولد می‌شوند؟ بهتر نبود گوسفندِ روزنامه‌خور و آشغال‌خور را مساوی گاوهای آرنولدی بدانید؟ نکند چون آنها سروکارشان با روزنامه است، باسوادشان می‌دانید و گاوهای امریکایی را شکم‌پرست؟!
آقای نویسنده! شما که دست‌تان به سهراب می‌رسد و با او برو و بیایی دارید حتما دو خط آخرِ صفحه‌ی 146 را نشانش بدهید، آنجا که سهراب می‌گوید: «دیدی؟! این¬جا کسی مرا نمی‌بیند، تو را هم درست نمی‌بیند، اما دلار را می‌بینند. نه کسی داد و بی‌داد مرا می‌شنود، نه قیافه‌ی اخموی ترا می‌بیند، ...» شما که در صفحه‌ی قبلش (ص145) بهتر از سهراب می‌دانستید در ایران هم همه دلار را می‌بینند. مگر خودتان نگفتید: «میان این همه آدم که یا داشتند نزول می‌گرفتند، یا نزول می‌دادند، یا داشتند رشوه می‌گرفتند، یا می‌دادند، یا می‌گرفتند، ...»؟ آقای نویسنده! شما که با سهراب و رفقای قطعه‌ی 48 در ارتباط هستید آیا نمی‌دانید که باید حق را بگویید، حتی اگر به ضرر شما باشد؟! مگر نزول و رشوه چیزی غیر از پول و دلار و مادیات است؟ در واقع، شما یکی به نعل و یکی به میخ زده‌اید! نباید اسم این را محافظه‌کاری گذاشت؟ آقای نویسنده! لطفا یکی از همان اسکناس 10 دلاری که روح سهراب در دیسکو ریسکو، زیرش فوت کرده و اسکناس روی خاک اره‌ها افتاد، کف یکی از خیابان‌های تهران بیندازید، آن وقت ببینید مردم آن اسکناس را بلافاصله و عقاب‌وار می‌بینند یا نه؟ جوابش را که دیگر خودتان می‌دانید! تازه خودتان که در صفحه 203 گفته‌اید: «آرتمیا بهره‌وری اقتصادی دارد و سجده‌ی واجبه عند ایرانیان با آن علامت مخصوص‌اش!»
آقای نویسنده! ترجمه‌ی «ای قلم سوزلرین د اثر یخ ...» می‌شود «ای قلم! در حرف‌هایت اثری نیست»، نه اینکه شما در پاورقی صفحه 155 آورده‌اید: «ای قلم دیگر در تو از سوز اثری نیست ...»! 
آقای نویسنده! چرا پس از 500،000 دلار سود در صفحه‌ی 185 آن علامت مقدس (سجده‌ی واجب) را نگذاشتید؟! نکند شیطان گول‌تان زد و از این مهم غافل ماندید!
آقای نویسنده! ارمیای شما هم که اهلِ حساب و کتاب و پولکی است، اگر نبود نمی‌گفتی: «از کجا شروع کند که ارزان‌تر باشد؟» (ص188)
منظور از «فروشگاه مسلمان» در صفحه 195، همان فروشگاه حلال است؟ چون فروشگاه که انسان نیست چه برسد به اینکه مسلمان باشد یا غیر مسلمان؟
ارمیا که به زبان خودش می‌گوید: «کمرم درد می‌کند.» (ص195) چرا شمای نویسنده سه خط بالاترش گفته‌اید: «کمرش حسابی درد می‌کند ...»؟ هدف از تکرار این 2 جمله‌ی ساده‌ی خبری چیست؟ آیا این از همان دسته پرت و پلاها و ادا و اطوارها (آن 5 گزینه برای پایان‌بندی را می‌گویم) نیست که خودتان در همین کتاب با آگاهی و روشنفکری افشایش کرده‌اید؟
آقای نویسنده که جای، جایِ بیوتن سنگرسازی کرده‌اید و به مخالفان تیراندازی، تا اینگونه هم حرف خود را بر کرسی بنشانید و هم بگویید که بسیار دانا هستید، بالاخره متوجه نشدم خواننده یا مخاطب شما «کم آدم حسابی» هست یا نیست؟ فهمیده و عاقل است یا نادان؟ نظرتان درباره‌ی مخاطب را در صفحه‌ی 74 باور و قبول کنم یا در صفحه‌ی 210؟ با مقایسه‌ی این 2 می‌توان به میزانِ صداقتِ شما در مورد مخاطب‌تان پی‌برد. شمایی که سهراب را می‌آورید و حرفی در دهانش می‌گذارید تا مثلا او هم حرف شما را تأیید کرده باشد و در همان صفحه 210 بگوید: «درست است.» آقای نویسنده! همان‌طور که شما دانائید و می‌دانید، مای مخاطب هم می‌دانیم، حتی اگر عقل و شعورمان را انکار کنید.
آقای نویسنده! چطور معتقدید که خواننده‌ی بیوتن «کم آدم حسابی» نیست و می‌فهمد، آن وقت جمله‌ی قرآنی «کل من علیها فان» را که جیسن در صفحه 267 با نگاه خودش تفسیر می‌کند، معنی‌اش را به دنبالش می‌آورید و در خط پایین آن می‌گویید: «جیسن من و فانِ عربی را انگلیسی خوانده است.»؟ شما که خواننده‌تان را فهمیده می‌دانید، چرا با این توضیح اضافی که می‌آورید، او را اُمل قلمداد می‌کنید؟! آیا گمان می‌کنید خواننده‌ی فهمیده‌ی شما، برداشتِ جیسن را از کلمات "من" و "فان" نمی‌فهمد، آن هم با وجود ترجمه‌ی فارسی آن؟ (برای هر انسانی تفریحی گذاشته‌ایم.)
آقای نویسنده! اگر حرف‌تان را شعار و شعار دادن را بد می‌دانید، پس چرا مدام در بیوتن در حال شعار دادن هستید و اگر حرف‌تان را خوب و غیر شعاری می‌دانید، پس چرا باز هم به طعنه «شعار، شعار» کرده‌اید؟ نویسنده‌ای که تکلیف‌اش را با خودش مشخص نکرده است، دیگر وای به حال مخاطبش! «شعاری شد، شعاری شدِ» شما، چند بار باید در طول رمان تکرار شود؟
اذان با 4 الله اکبر شروع می‌شود، نه با 2 تا! که در صفحه 228 آورده‌اید. در واقع شما فراموش کرده‌اید که برای اذان گفتنِ اول که نیمه‌کاره می‌ماند، مانند: اذان دوم، بین الله اکبر و اشهد ان لا اله الا الله، علامت (...) را بگذارید! این است که اذان، یک بار با 2 الله اکبر و بار دیگر با 4 الله اکبر شروع می‌شود!
آقای نویسنده! غرض از بعضی قضاوت‌ها و اظهار نظر کردن‌ها در بیوتن چیست؟ «همان گرفتاری همیشه‌گی امریکا ... جوری که حرف هم را نمی‌فهمند.»؟ (ص268) یعنی در ایران همه حرف یک‌دیگر را می‌فهمند و در امریکا نمی‌فهمند؟
در برنامه‌ی رایانه‌ای خشی 2 اشکال هست:
الف) جمله‌ای که باید پس از هر فصلِ دعای جوشن کبیر تکرار شود این است: «سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب» نه این جمله که در کتاب آمده است: «الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب»!
ب) در این برنامه تنها آن عبارت تکراری و آن هم به صورت ناقص به برنامه داده شده که در اصطلاح برنامه‌نویسی بیسیک به آن Input گویند، در حالی که جوشن کبیر از 100 فصل تشکیل شده است و این 100 فصل به برنامه داده نشده‌اند! یعنی یک دعای جوشن کبیر که تنها 100 بار جمله‌ی «الغوث الغوث، خلصنا من النار یا رب!» در آن تکرار شده است! (ص279)
با نوشتن این برنامه، نویسنده مغلوبِ احساساتِ خود شده است، چرا که چنین کاری دور از انتظار و باور نکردنی است.
آقای نویسنده! کتاب شما ویراستار داشت و با این همه اشتباه چاپ شد؟! شما به چه دلیل «گردن‌کلفت» را «گ-ردن ک-لفت!» نوشتید؟ آیا منظورتان «گ-رد-نک-لفت» نبود و به اشتباه جور دیگر تایپ کردید؟ هنوز کتاب شما منتشر نشده چطور منتقد «گردن کلفت» را درست می‌کند؟! و اصلا مگر وظیفه‌ی منتقد، ویراستاری است؟! (ص302)
آقای نویسنده! به نظرتان بدون اشکال است که حتی در نامه‌ی سوزی به ارمیا هم «آشپزخانه»، به طور جدا (آش‌پزخانه) نوشته شود؟ (ص385) یا «پاسدارها»، «پاس‌دارها»؟ (ص384) این ردپای شمای نویسنده است در نامه‌ی سوزی!
در صفحه 469، جیسن در دادگاه ابتدا می‌گوید: «بُیوتِن» و سپس با عذرخواهی آن را اصلاح می‌کند: «بیوتٍ» آقای نویسنده! در صحبت شفاهی «بُیوتِن» با «بیوتٍ» هیچ تفاوتی ندارد. در واقع ما می‌نویسیم «بیوتٍ» و تلفظ می‌کنیم: «بُیوتِن» شما که عربی، خوب بلد هستید، چرا؟!