درختی که سکوی پرواز شد...

 

نقدی بر رمان" ترکه های درخت آلبالویی" نوشته اکبر خلیلی

قبل از هر چیز باید از متخصصین فن در حوزه نقد داستان عذرخواهی کنم.قبلا اعلام کنم که حقیر در قامت یک خواننده ی عادی و نه متخصص به نقد داستان پرداخته است چرا که نقد تخصصی نیازمند بررسی موشکافانه ی پیرنگ،ساختار داستان،شخصیتها،پرداختها،روابط علی و معلولی میان حوادث داستان و...است. لذا امید است این وجیزه حمل بر به جا نیاوردن آداب نزد اهالی فن قرار نگیرد...

 

خلاصه داستان

ترکه های درخت آلبالویی روایتگرزندگی فردی است به نام حمید مدنی. دراین رمان بخشی اززندگی قهرمان داستان قبل ازانقلاب وبخشی دیگرپس ازانقلاب روایتگری میشود.حمیدمدنی که بعدهاتبدیل به سرهنگ حمیدمدنی یکی ازفرماندهان کارکشته ارتش شاه میشود درنوجوانی پدرخودراازدست میدهد.حمیددردوران نوجوانی خودعمویی دارد که مردیست باابهت که اوراعموسرهنگ خطاب میکند.حمیداز دوران نوجوانی عموسرهنگ رابهترین الگومییابدوهمواره دوستدارد تامثل او یک ارتشی شود. عمو نیز متقابلااین استعداد را در حمید میبیندواو را در رسیدن به این خواسته یاری میکند. همانطورکه گفته شدحمید دراثراستعداد و پشتکار فراوان سرهنگ میشودوحتی تا جایی پیش میرود که او را به عنوان فرمانده حکومت نظامی یکی ازمناطق تهران درروزهای پایانی منتهی به 22بهمن 57 انتخاب میکنند. اماسرهنگ مدنی هیچگاه دستور تیر نمیدهد. سرانجام انقلاب اسلامی ایران به پیروزی میرسدوعده ای از ارتشی هارا به جرم خیانت وتیراندازی به مردم بازداشت میکنند تااحکام دادگاه درموردآنهااجراشود...سرهنگ که پیش خود میدانست که به مردم تیراندازی نکرده و دستور تیراندازی نیز نداده است دلش روشن است که از زندان آزاد میشود...او سرانجام تبرئه میشود و پس از مدتی که جنگ ایران و عراق شروع میشود به دلیل تجارب  فراوانی که دارد و از طرفی احساس دینی که نسبت به انقلاب ومردم دارد یگانی راتشکیل میدهدو راهی جبهه کردستان میشود. درکردستان باکومله ها درگیر میشود و سرانجام پس از یک نبرد و مقاومت جانانه،مظلومانه به شهادت میرسد...بعداز شهادت سرهنگ،بامقاومتی که سایر رزمنده هاازجمله یوسف (جوان پاسداری که درمدتیکه سرهنگ درزندان انقلاب به سرمیبرد،نگهبان اوبودو به دلیل اخلاق جوانمردانه اش بسیار مورد علاقه سرهنگ قرار گرفت ) به خرج دادند،نهایتا کردستان آزادمیشود...

 

نقد داستان

1.داستان گاهی از حالت روایتگری صرف خارج شده وبه صورت گفتگوی بین دو یا چند تن از شخصیتهای داستان پیش میرود که این خود باعث جذابیت وعدم یکنواختی داستان شده ویکی ازنقاط قوت رمان محسوب میشود.

2.درخلال داستان متوجه میشویم رابطه سرهنگ مدنی بارژیم پهلوی وفرماندهان خود(که منجر به سرپیچی ازدستورات آنها خصوصادر زمان حکومت نظامی میشود) کم کم به سردی میگراید که به نظراینجانب ناشی از دوعلت عمده است:

الف) باورهاو اعتقادات دینی سرهنگ مدنی که در دوران نوجوانی در وجود او ریشه دوانده و همچنین محیط خانوادگی او باعث شده تابه شدت ازاینکه دستش به خون مردم آلوده شود،اجتناب کند. حتی درروزهای پایانی منتهی به 22بهمن57 که او را به عنوان فرمانده حکومت نظامی انتخاب میکنند،علی رغم دستور تیراندازی مستقیم به مردم ازطرف مقامات مافوق،ازاینکار اجتناب میکند. نهادینگی این اعتقاد ریشه دار وسلامت نفس سرهنگ آنجا بیشتر آشکار میشود که قول ارتقا به درجه تیمساری را در صورت تقابل بامردم به او داده بودند

ب)ظلم وستمی که رژیم شاه به مردم روا می داشت (ودراین داستان به خوبی به تصویر کشیده شده است) وخاطراتی که ازاین دوران تاریک در ذهن حمیدمدنی نوجوان مانده بود (خصوصا ٌ تعقیب ودستگیریهای پیاپی برادرش احمدمدنی که روحانی بودو همچنین ریختن گاه وبیگاه ماموران رژیم به خانه آنهابدون اجازه وبابی احترامی وبه بهانه دستگیری احمد...) باعث شد تاسرهنگ به این نتیجه برسد که نمیتواند روح لطیف خود را بیش از این در خدمت خشونت رژیم پهلوی قرار دهد

3.یکی از انتقادات وارده به داستان اینست که  ورود و خروج پی درپی نویسنده از داستانی به داستان دیگر  در خلال رمان، گاه مانع از تمرکز ذهن خواننده می شود.به عبارتی رمان دچار چند مرکزیتی می شود در حالی که وقتی رمان های معروف خصوصاً رمان های کلاسیک جهان را مطالعه می کنیم،داستان پیرامون یک هسته مرکزی می چرخد و توصیفاتی که در خلال رمانصورت می پذیرد،همگی حول همان "مرکزیت واحد" است.

4.داستان آنگونه که باید و شاید از استحکام محتوایی برخوردار نیست.

5.نویسنده در قسمت های پایانی داستان، خصوصاً آنجا که برخی نیروهای خودی مثل یوسف وسایر رزمندگان شدیداً تحت محاصره نیروهای کومله قرار می گیرند و برخی مشکلات برایشان ایجاد می شود،از برخی عبارات استفاده می کند که به نظر می رسد با آنچه که از روحیات شهدا و رزمندگانی چون یوسف شنیده ایم و گفته اند در تضاد باشد. مثل آنجا که نویسنده محترم،هنگام محاصره ی یوسف و همرزمانش توسط کومله ها می گوید:"کسی با کسی حرف نمیزد.انگار خاک مرگ به روی همه چیز پاشیده بودند.رنگ ها پریده و بدن ها سست و اراده ها ضعیف شده بود..."