عقربه های ساعت شش و نیم عصر را نشان می دهد. اما هنوز کسی نیامده است. دلهره عجیبی دارم نکند کسی نیاید... نکند برنامه آنطور که باید پیش نرود. اگر برق در این گرمای تابستان برود چه...
اعوذ بالله می گویم و فکرم را خالی میکنم از همه افکار مزاحم. دانیال را بلند صدا میزنم (همه چیز آماده است؟) از دور لبخندی میزند تا دلم قرص شود. دوباره همه کارها را در ذهنم چک میکنم.
ساعت هفت شده و هنوز کتابشهر خلوت تر از یک برنامه قرعه کشی است. اما نباید برنامه با تاخیر شروع شود. صدای صوت دلنشین قرآن دلم را آرام می کند. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ...بسم الله الرحمن الرحیم ...ن والقلم و مایسطرون....